سرگذشت فرانتس کافکا:

تا فرانتس کافکا زنده بود، دیگران بیشتر از او خوشش شان نمی آمد. آلمانی ها می گفتند یهودی است و یهودی ها هم می گفتند: «حالا که خنگ دراومد مال ما باشد؟»
آن وقت ها دنیا در وضع ناجوری بود. اروپای مرکزی از آن هم بدتر، یهودیان این ناحیه از همه بدتر و خانواده کافکا بدتر از بدتر. پدر فرانتس یک کاسب مغرور، مستبد، و مجهز به «دست بزن» بود که فکر می کرد همه کارگرهای او هستند. (مادرش هم روزی دوازده ساعت پیش او کار می کرد.) فرانتس کافکا از دست پدرش بود که به ادبیات پناه برد و در فشار خشونت پدرش بود که احساس ضعف می کرد. کافکا بعدها در نامه ای چهل و پنج صفحه ای پدرش را خطاب قرار داد و از تحقیرهایی که او در حقش می کرد نوشت. البته نامه هیچوقت به دست صاحبش نرسید. مادرش که مسئول دادن آن به دست پدر شده بود، این کار را نکرد. اما بعد مرگ کافکا نامه چاپ شد و قدرت و هراسی که در آن موج می زد، نویسندگانی مثل آندره ژید را شگفت زده کرد: «آدم چطور می تواند این را بخواند و ودائم از خودش نپرسد که این موجود جن زده من نیستم؟»
بعد از این کافکا فقط پنج سال زنده بود؛ تا چهل سالگی، و همین طور که مریض و مریض تر می شد، بیشتر از هراس هایش می نوشت. قهرمان های او موجوداتی ناقص ضعیف و ترسو بودند. در داستان های او نامی از گل ها، درخت ها، خورشید یا منظره نیست. در این داستان ها مرده ها قیام می کنند، سگی به جستجوی معمای زندگی می رود، مردی یک شبه تبدیل به حشره ای غول آسا می شود. ترس، و احساس گناهی نامعلوم و دائمی، روح سرگردانی است که در ذهن کافکا و جسم داستان هایش حلول کرده. بعضی از منتقدان علت افسردگی، انزوا، و مریضی های کافکا را نارضایتی دائمی پدرش از او می دانند. انگار سرنوشت این طور رقم خورد که بعد از مرگ، پدرش را در کنارش دفع کنند تا در آن دنیا هم خوشی نبیند